آیا ما شاهد آغاز دهههای طولانی «برخورد تمدنها» بین غرب و اسلام رادیکال هستیم یا اینکه مدرنیته نیروی مسلط در سیاست جهانی باقی خواهد ماند؟ سیاست جهانی، همانطور که به نظر میرسید، بعد از حادثه یازده سپتامبر به طور ناگهانی تغییر روش داد. در عصر داتـکام (که امروزه به سحر و جادو در زمانهای گذشته میماند)، آمریکا در خروش بود. کمونیسم، آخرین رقیب بزرگ لیبرال دموکراسی، درست مانند فاشیسم و پادشاهی قبل از آن فروپاشیده بود، اقتصاد ایالات متحده با حرارت پیش میرفت و نهادهای دموکراتیک به نظر میرسید در سراسر جهان در حال پیشروی بودند.
گفته میشد تکنولوژی در حال نزدیکترکردن دهکده جهانی به یکدیگر است به نحوی که دولتـملتهای متداول را از اعتبار میاندازد. اما امروز همه چیز جور دیگری به نظر میرسد. ایالات متحده طالبان را شکست داده و در حال مبارزه با القاعده در افغانستان است بعد از اینکه متحمل حمله موفقیتآمیز بیسابقهای به سرزمین خود شد و اکنون دارد برای مقابله با عراق آماده میشود. شمار زیادی از مسلمانان در مخالفت با ایالات متحده بسیج شدهاند، و کشورها در اطراف و اکناف جهان در مورد اینکه در این منازعه جانب کدام طرف را بگیرند در حال رایزنی هستند.
ملاحظات امنیتی برای اقتصاد کنونی مشکلاتی را فراهم کرده است، اقتصادی که به مرزهای باز برای جابجایی و آمد و شد آزاد کالا و مردم وابسته است. چه چیزی دارد اتفاق میافتد؟ آیا ما شاهد آغاز دهههای طولانی «برخورد تمدنها» هستیم که غرب را در مقابل اسلام قرار میدهد، منازعهای که به طور بیوقفه فراتر از باتلاق افغانستان گسترش مییابد و بخشهای بسیار وسیعتری از جهان را فرا میگیرد؟ آیا همان تکنولوژیهایی که به نظر میرسید آزادی را افزایش میدهند، نظیر هواپیماها، آسمانخراشها و آزمایشگاههای زیستشناسی علیه خود ما خواهند شد به نحوی که در نهایت نمیتوانیم از عهده آنها برآییم؟ و یا آیا منازعه کنونی زمانی که اسامه بن لادن از بین رفت و شبکههای ترور برچیده شدند فروکش خواهد کرد و دنیای پیشین اقتصاد جهانیِ پیوسته در حال ادغام برخواهد گشت؟ بیش از 10 سال پیش من استدلال کردم که ما به «پایان تاریخ» رسیدهایم، نه بدین معنی که رویدادهای تاریخی متوقف خواهند شد، بلکه به این معنی که تاریخ به معنی تکامل جوامع بشری با قالبهای متفاوت حکومت، در لیبرال دموکراسی مدرن و سرمایهداری بازارـمحور به اوج خود رسیده است. به نظر من این فرضیه علیرغم رویدادهایی که از زمان وقوع حادثه یازده سپتامبر رخ داده، همچنان صادق است. مدرنیته آن طور که توسط ایالات متحده و دیگر دموکراسیهای توسعهیافته ارائه میشود، به عنوان نیروی مسلط در سیاست جهانی باقی خواهند ماند و نهادهایی که مظهر اصول اساسی آزادی و برابری غرب هستند همچنان در اطراف و اکناف جهان گسترش خواهند یافت. حملات یازده سپتامبر مظهر پسزنیِ جهان مدرن از روی استیصال است، که به نظر میرسد برای کسانی که تمایلی به همراهی ندارند به قطاری باری میماند که دائماً سرعتش افزایش مییابد. اما ما باید به طور جدی به چالشی که پیشروی ماست بنگریم، زیرا جنبشی که دارای توان وارد کردن صدمات سنگین بر جهان مدرن است، حتی اگر اعضای آن هم بسیار اندک باشند، پرسشهای جدی در باب اعتبار تمدن ما پیش میکشد. وجود سلاحهای کشتار جمعی در دست نیروهایی که به طرز خصومتآمیز ضد آمریکایی یا ضد غربی هستند و احتمال استفاده آنها، به تهدیدی جدی بدل شده است. پرسشهای کلیدی که آمریکاییها با آنها مواجه هستند همانطور که این «جنگ» علیه تروریسم را پیش میبرند این است که این چالش بنیادی چقدر عمیق است، چه قسم همپیمانان را میتواند جلب کند و اینکه ما برای مقابله با آن چه اقداماتی باید صورت دهیم. برخورد تمدنها عالم برجسته علم سیاست ساموئل هانتینگتن استدلال میکند که منازعه کنونی میتواند به «برخورد تمدنها» منجر شود، یکی از منازعات فرهنگی که، همانطور که خود او چند سال پیش پیشبینی کرد، جهان بعد از جنگ سرد را مختل خواهد کرد. در حالی که حکومتهای بوش و بلر به درستی اعلام کرده و میکنند که مبارزه کنونی علیه تروریسم صورت میگیرد و نه جنگ بین غرب و اسلام، با این حال حضور مسائل فرهنگی در این ماجرا به وضوح نمایان هستند. آمریکاییها همواره به این باور گرایش داشتهاند که نهادها و ارزشهای آنها ـدموکراسی، حقوق فردی، حاکمیت قانون و رونق و رفاه بر پایه آزادی اقتصادیـ مظهر آمال و آرزوهای همگانی و جهانشمول هستند که در نهایت اگر فرصت دست دهد از طرف همه مردم در سراسر جهان پذیرفته خواهند شد. آنها به این فکر تمایل دارند که جامعه آمریکا برای مردم تمام فرهنگهای دیگر جذابیت و گیرایی دارد.
میلیونها مهاجر از کشورهای مختلف در سراسر جهان که به میل خود به آمریکا و دیگر جوامع توسعهیافته میآیند به نظر میرسد گواه بر این واقعیت است. اما از زمان یازده سپتامبر حوادثی این دیدگاه را مورد تردید و پرسش قرار میدهند. محمد عطا و چند هواپیماربای دیگر افراد آموزش دیدهای بودند که در غرب زندگی و تحصیل کرده بودند. اما آنها نه تنها فریفته آن نشدند، بلکه به اندازه کافی از آنچه که میدیدند منزجر شدند که توانستند هواپیماها را به ساختمانها بزنند و هزاران نفر انسان را که خودشان در میان آنها زندگی میکردند، بکشند. گسست فرهنگی در اینجا همینطور برای اسامه بن لادن و پیروان بنیادگرای اسلامیاش، تام و قطعی به نظر میرسد. آیا این واقعاً کوتهبینی و تنگنظری فرهنگی ماست که ما را وا میدارد تا فکر کنیم که ارزشهای غربی به طور باالقوه ارزشهایی همگانی و جهانشمول هستند؟ منطق تاریخ در واقع برای این باور که ارزشها و نهادهای غربی اگر نگوییم برای اغلب اما برای بسیاری از مردم غیر غربی جذابیت بسیار زیادی دارند، دلایلی وجود دارد. البته این بدان معنی نیست که پیوند تاریخی بین دموکراسی و نظام سرمایهداری را با مسیحیت، یا این واقعیت که دموکراسی ریشههای فرهنگی خود را در اروپا دارد انکار کنیم. همانطور که فیلسوفانی چون آلکس دو توکویل، هگل و نیچه خاطرنشان کردهاند، دموکراسی مدرن صورت سکولارشده آموزه مسیحیت راجع به برابری همگانی انسان است. اما نهادهای غربی همانند روش علمی، اگر چه در غرب کشف شدند، اما دارای کاربرد جهانی هستند. یک مکانیزم تاریخی بنیادینی وجود دارد که همگرایی درازمدتی را در آن سوی مرزهای فرهنگی تشویق میکند، ابتدا و بسیار نیرومند در عوامل اقتصادی، در مرحله بعد در حوزه عوامل سیاسی و در نهایت (و بسیار کم) در فرهنگ. آن چیزی که این فرایند را به جلو میبرد در مرحله اول عبارت است از علم و تکنولوژی مدرن که توانش در ایجاد ثروت مادی و جنگافزارهای نظامی آن قدر زیاد است که عملاً تمام جوامع باید با آن کنار بیایند. تکنولوژی نیمه رساناها یا زیستپزشکی نزد مسلمانان یا چینیها هیچ تفاوتی با هیمن تکنولوژی نزد غربیها نمیکند، و لزوم مهارت و خبرگی در آن، پذیرش نهادهای اقتصادی خاصی نظیر بازارهای آزاد و حاکمیت قانون را که موجب افزایش میزان رشد میشوند ضرورت بخشیده است. اقتصادهای بازارِ تکنولوژی محورِ مدرن در صورت وجود آزادی فردی شکوفا میشوند ـیعنی وجود نظامی که به جای حکومتها یا رهبران مذهبی افراد در باب قیمتها یا نرخهای بهره تصمیم میگیرند. توسعه اقتصادی به نوبه خود لیبرال دموکراسی را موجب میشود ـالبته نه به طور اجتنابناپذیر اما آنقدر که تلازم بین توسعه و دموکراسی یکی از معدود «قواعد» عموماً پذیرفته شده علم سیاست را تشکیل میدهد. رشد اقتصادی یک طبقه متوسط دارای حق مالکیت، جامعه مدنی پیچیده و سطوح بسیار بالایی از آموزش را برای حفاظت از رقابت اقتصادی موجب میشود. تمامی این عوامل با هم زمینه مناسبی را فراهم میکنند که در آن تقاضاها برای مشارکت سیاسی دموکراتیک شکل میگیرند و در نهایت در یک حکومت دموکراتیک نهادینه میشوند. فرهنگ ـباورهای مذهبی، عادات اجتماعی، سنتهای دیرینـ آخرین و نیز ضعیفترین حوزه همگرایی است.
جوامع تمایلی به دستکشیدن از ارزشهای عمیقاً ریشهدار خود ندارند. بسیار سادهلوحانه خواهد بود اگر فکر کنیم فرهنگ عمومی آمریکا، هر قدر هم فریبا و وسوسهانگیز، به زودی سراسر جهان را فرا خواهد گرفت. در واقع گسترش محصولات مکدونالد و هالیوود در سراسر جهان واکنش شدید قابل ملاحظهای را علیه حتی دورنمای جهانیشدن برانگیخته است. در حالی که تفاوتهای فرهنگی در جوامع مدرن باقی هستند، اما این تمایل وجود دارد که آنها به صورت معما رها، از سیاست جدا و به حوزه زندگی خصوصی محول شوند. دلیل این امر ساده است: اگر سیاست بر پایه چیزی نظیر مذهب استوار باشد، در آن صورت هیچگاه صلح مدنی صورت نخواهد گرفت زیرا مردم نمیتوانند بر سر ارزشهای بنیادین مذهبی به توافق برسند. سکولاریسم در غرب تحولی نسبتاً نوپیدا است. حکمرانان و کشیشان مسیحی در اروپا باورهای مذهبی خود را تحت حمایت قرار داده و کسانی که طور دیگری میاندیشیدند، مورد اذیت و آزار قرار میدادند. دولت دموکراتیک سکولار مدرن از دل منازعات خونین مذهبی در اروپا در طی قرون شانزدهم و هفدهم که در آن گروههای مسیحی مختلف با بیرحمی یکدیگر را قتل عام میکردند، بیرون آمد. جدایی کلیسا و دولت به یکی از مولفههای ضروری مدرنسازی بدل شد، دقیقاً به دلیل لزوم دستیابی به صلح مدنی ـنظریهای تکاندهنده که فیلسوفانی چون هابس و لاک در یک سنت بزرگی که در اعلامیه استقلال و قانون اساسی آمریکا به اوج خود رسید آن را به بحث گذاشتند. این منطق بنیادین مدرنسازی ادعا میکند که ارزشهای غربی صرفاً اجزای فرهنگی اختیاری مسیحیت غربی نیستند بلکه مظهر یک فرایند عامتری هستند. در این صورت پرسشی که باید مطرح کنیم این است که آیا فرهنگها یا مذاهبی در جهان وجود دارند که در مقابل فرایند مدرنسازی مقاومت خواهند کرد و یا حتی نفوذناپذیر نشان خواهند داد؟ غرب و دیگران اگر به آسیا بنگریم به سختی موانع فرهنگی گذرناپذیری را در برابر مدرنسازی مشاهده میکنیم. نخستوزیر سابق سنگاپور لی کوان یو همواره استدلال میکرد که «ارزشهایی آسیایی» وجود دارند که نه از دموکراسی بلکه از استبداد و خودکامگی حمایت میکنند، اما در سالهای اخیر کره جنوبی و تایوان همانطور که ثروتمندتر شدهاند، دست به دموکراسیسازی نیز زدهاند. هند بیگمان از زمان استقلالش در سال 1948 تاکنون یک دموکراسی موفقیتآمیزی داشته است و اخیراً دست به یک سری اصلاحات اقتصادی زده که میتواند در از بین بردن فقر نیز به آن کمک کند. در آمریکای لاتین و دولتهای کمونیستی سابق اروپا، موانع فرهنگی حتی کمتر نمایان هستند. مشکل آنها بیشتر ناتوانی در دستیابی به مدرنسازی است تا ناخشنودی از اهداف خود مدرنسازی. آفریقای جنوب صحرای کبیر مشکلات فراوانی دارد، از ایدز گرفته تا جنگ داخلی، همچنین حکومتهای زبون و مفلوک، اما دشوار است که دریابیم چگونه سنتهای فرهنگی مختلف آن مانع مدرنسازی جوامع در آنجا خواهند شد در صورتی که آنها بتوانند در خصوص دیگر ملاحظاتشان بهتر عمل کنند. اسلام یکی از فرهنگهای عمده جهان است که احتمالاً با مدرنیته برخی مشکلات بسیار اساسی دارد. با همه تقلاهای صورت گرفته در جوامع اسلامی آنها تنها میتوانند به یک دموکراسی عملی (ترکیه) مباهات کنند، آنها هیچ پیشرفت مهم اقتصادی نظیر آنچه در کره و سنگاپور رخ داده به خود ندیدهاند. با این حال دقت در تشخیص اینکه مشکل اساسی در کجاست حائز اهمیت است. اسلام به چه معنی متفاوت است این مساله مورد تردید است که چیزی در درون اسلام به عنوان یک مذهب وجود دارد که آن را مخالف مدرنیته میسازد.
اسلام مانند مسیحیت، یهودیت، آیین کنفسیوس یا هر یک از دیگر مذاهب یا سنتهای فرهنگی بزرگ جهان نظامی است با پیچیدگیهای فوقالعاده که در طول زمان به شیوههای مختلفی تحول یافته است. در دورهای که در فوق به آن اشاره کردیم زمانی که اروپای مسیحی در آتش جنگهای مذهبی میسوخت مذاهب مختلف در صلح و آرامش تحت نظام ملت عثمانی در کنار هم زندگی میکردند. در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، گرایشهای لیبرال مهمی در اسلام در کشورهای مصر، ایران و ترکیه وجود داشت. جمهوری ترکیه کمال آتاتورک به یکی از دقیقاً سکولارترین رژیمها در تاریخ مدرن بدل شد.
امروزه جهان اسلام از یک جنبه مهم با دیگر فرهنگهای جهان فرق دارد. در سالهای اخیر اسلام بارها جنبشهای رادیکال قابل ملاحظهای تولید کرده که نه تنها سیاستهای غرب بلکه بیشتر اصول اساسی خود مدرنیته و اصل مدارای مذهبی را رد میکنند. این گروهها یازده سپتامبر را جشن گرفتند زیرا این حادثه جامعهای را خوار کرد که آنها معتقد بودند از بنیان فاسد است. این فساد صرفاً مربوط به مساله سهلانگاری جنسی، همجنسبازی و حقوق زنان آن طور که در غرب رایج است، نمیشود بلکه از دید آنها ریشه در خود سکولاریسم دارد. آن چه که آنها از آن نفرت دارند عبارت است از اینکه دولت در جوامع غرب باید متعهد به تساهل مذهبی و تکثرگرایی باشد به جای اینکه در خدمت حقیقت مذهب باشد. در حالی که مردم در آسیا، آمریکای لاتین، بلوک سوسیالیستی سابق یا آفریقا توسل به مصرفگرایی غربی را مناسب دانسته و تنها در صورت داشتن توان از آن تقلید میکنند، بنیادگرایانی چون وهابیان سعودی، اسامه بن لادن یا طالبان آن را گواهی بر انحطاط و زوال غرب میدانند. از این رو این اقدام به سادگی «جنگ» علیه تروریستها نیست آن طور که حکومتهای بریتانیا و آمریکا به طرز قابل درکی اعلام میدارند، همچنین همانطور که بسیاری از مسلمانان استدلال میکنند، مساله اصلی سیاست خارجی آمریکا در فلسطین یا در قبال عراق نیست. متاسفانه منازعه اساسی که ما با آن مواجهایم بسیار گستردهتر است و تنها نه به یک گروه کوچکی از تروریستها که به گروه بسیار بزرگتری از اسلامگرایان رادیکال و مسلمانانی که هویت مذهبی در نزد آنها تمام ارزشهای سیاسی را تحتالشعاع قرار میدهد مربوط میشود. این اسلامگرایی رادیکال است که زمینه احساس وسیعتر نارضایتی را موجب میشود که در مقایسه با هر جای دیگر بسیار عمیقتر و به واقعیت نامربوط است.
این قسم اسلامگرا است که این باور را که مسلمانان در حمله به مرکز تجارت جهانی دست داشتند را رد میکند و در عوض آنها را به اسرائیل نسبت میدهد. آنها میتوانند از سیاست ایالات متحده شکایت داشته باشند اما آنها این سیاست را بخشی از یک توطئه وسیعتر علیه اسلام تفسیر میکنند. (این در حالی است که به راحتی فراموش میکنند که سیاست خارجی ایالات متحده در گذشته از مسلمانان در سومالی، بوسنی، کوزوو و چچن حمایت میکرد). اگر ما بپذیریم که منازعه اساسی صرفاً با تروریستهای فعلی نیست بلکه با اسلامگرایان رادیکالی است که جهان را منازعهای مانیایی بین مومنان و غیرمومنان میبینند، در این صورت ما راجع به یک گروه کوچک و منزوی از متعصبان صحبت نمیکنیم. اسامه بن لادن همدلی فراوانی را در سراسر جهان اسلام از زمان حادثه یازده سپتامبر برای ایستادگی و مقاومت در برابر ایالات متحده ایجاد کرده است، از بیغولهنشینان در کراچی گرفته تا افراد مجرب در بیروت و قاهره، شهروندان پاکستانی و الجزایری در بریتانیا و فرانسه. دانیل پاپیس متخصص امور خاورمیانه این جمعیت رادیکال شده را در حدود 10 تا 15 درصد کل جمعیت مسلمانان تخمین میزند. اسلام فاشیسم چرا این قسم از اسلامگرایی رادیکال ناگهان پدیدار گشته است؟ از حیث جامعهشناختی دلایل این پدیده نمیتواند با دلایلی که فاشیسم اروپایی در اوایل قرن بیستم را موجب شد، تفاوت چندانی داشته باشد. جهان اسلام جمعیت زیادی را در نسل گذشته شاهد بوده که از زندگی سنتی روستایی یا قبیلهای خود جدا شدهاند. بسیاری از آنها شهرنشین شده و تحت تاثیر شکل ادیبانه انتزاعیتری از اسلام قرار گرفتهاند که آنها را به گونة نابتری از مذهب عودت میدهد، همانطور که ناسیونالیسم افراطی آلمانی سعی میکرد یک هویت اسطورهای، نژادی خیلی مدت پیش منسوخ را مجدداً احیا کند. این شکل جدید اسلام رادیکال به طور گستردهای مورد تقاضا است زیرا مدعی است که از بین رفتن ارزشها و سرگشتگی فرهنگی را که خود فرایند مدرنسازی موجب آنها شده است، توضیح میدهد. این امر میتواند همه چیز را در مورد این ادعا روشن کند که منازعه کنونی به سادگی جنگ علیه تروریسم، همچنین اسلام به عنوان یک مذهب یا تمدن نیست، بلکه مبارزه با اسلام فاشیسم است ـیعنی دکترین شدیداً نامتساهل و ضد مدرنی که اخیراً در بخشهای زیادی از جهان اسلام ظهور یافته است. انگشت قوی اتهام را در مورد ظهور اسلام فاشیسم باید متوجه عربستان سعودی کرد. سرنوشت خانواده سلطنتی آل سعود با گروه وهابی خشکه مقدس و بسیار سختگیر در امور مذهبی گره خورده است. آنها برای سالها در پی کسب مشروعیت و هم حفاظت از جانب روحانیون از طریق تقویت و توسعه وهابیگرایی بودهاند. از سویی دیگر، حاکمان سعودی در طی دهههای 1980 و 1990 به خصوص به دنبال تسخیر نافرجام مکه معظمه در سال 1979 سرمایهگذاری وسیع جدیدی برای توسعه و تقویت نوع خاصی از اسلام کردند. ایدئولوژی وهابی به آسانی واجد شرایط اسلام فاشیستی است: در کتابی درسی که برای استفاده در کلاسهای پایة دهم تعیین شده، آمده است که «برای مسلمانان بایسته است که نسبت به یکدیگر وفادار باشند و کافران را دشمنان خود بدانند». سعودیها این دکترین را نه تنها در خاورمیانه بلکه در ایالات متحده نیز توسعه و ترویج دادهاند، جایی که، آن طور که از گزارشها پیداست، آنها صدها میلیون دلار در احداث مدارس و مساجد برای اشاعه وترویج قرائت خاص خود از اسلام سرمایهگذاری کردهاند.
عملاً درآمدهای حاصله از خلیج فارس به اسامه بن لادن و پیروانش امکان داد تا کشوری را ـافغانستانـ برای خود خریداری نموده و از آن به عنوان مقری برای آموزش یک نسل کاملی از متعصبان و افراطیون عرب استفاده نمایند. در این امر ایالات متحده نیز مقصر است، به دلیل اینکه بعد از عقبنشینی شوروی سابق به آسانی کنار رفت و مسئولیت ایجاد یک نظم سیاسی باثبات و معتدلی را در این منطقه برعهده نگرفت. دلیل آخرین در مورد شکلگیری اسلام فاشیسم در دهههای 1980 و 1990 مربوط میشود به یک سری «علل ریشهای» نظیر فقر، رکود اقتصادی و سیاستهای استبدادی در خاورمیانه که مادة سوختنی برای افراطگرایی سیاسی محسوب میشوند. اما ما باید در مورد اینکه واقعاً چه چیزی در بن این علل ریشهای قرار داشته کاملاً شفاف باشیم، با در نظر گرفتن اتهامات مکرر مبنی بر اینکه ایالات متحده و دیگر کشورهای غربی به روشهای قابل ملاحظهای میتوانستند برای فرو نشاندن آنها وارد عمل شوند. در واقع جامعه بیرونی از طریق آژانسهای بینالمللی نظیر بانک جهانی از ابتدا در حال کمک به کشورهای اسلامی بودهاند، همین طور ایالات متحده در روابط دو جانبهاش با کشورهایی چون مصر و اردن این کار را صورت داده است. اما این کمک اثر مثبت چندانی نداشته است به دلیل اینکه مشکل اساسی عبارت است از یک مشکل سیاسی که در درون خود جهان اسلام وجود دارد. فرصتهای مناسب برای انجام اصلاحات اقتصادی و سیاسی همواره وجود داشته، اما معدودی از حکومتهای اسلامی آن قسم سیاستهایی را که کشورهایی چون کره جنوبی، تایوان، شیلی یا مکزیک برای بازکردن درهای کشورهای خود بر روی اقتصاد جهانی و استقرار بنیادهای لازم برای توسعه پایدار در پیش گرفتند، اتخاذ کردند. در این خصوص هیچ یک از حکومتهای عرب چنین سیاستهایی را نپذیرفتند. هیچ یک از حکومتهای عرب به خودی خود و داوطلبانه تصمیم نگرفتهاند به نفع حکومت دموکراتیک کنار بروند، آن طور که پادشاهی اسپانیا بعد از دیکتاتور فرانکو، ناسیونالیستها در تایوان، دیکتاتورهای نظامی مختلف در آرژانتین، برزیل، شیلی و دیگر بخشهای آمریکای لاتین انجام دادند. حتی یک مورد در این کشورهای نفت خیز ثروتمند در خلیج فارس یافت نمیشود که ثروت خود را برای ایجاد یک جامعه صنعتی خودکفا، به جای ایجاد جامعهای از رانتخواران فاسدی که در طی زمان به طور فزاینده تبدیل به اسلامگرایان افراطی شدهاند، هزینه کرده باشد. این کوتاهیها علت اساسی رکود و خمودی جهان اسلام است نه اینکه همه تقصیرها را به گردن جهان خارج انداخته و ادعا شود کار کار آنها بوده یا اینکه آنها نگذاشتهاند. آینده چالشی که ایالات متحده و دیگر حکومتهای غربی امروزه با آن مواجهاند بسیار بزرگتر از مبارزه با یک گروه کوچکی از تروریستها است. دریای اسلام فاشیستی که در درون آن این تروریستها شنا میکنند چالشی ایدئولوژیکی به وجود میآورد که از برخی جهات از آنچه که کمونیسم موجب میشد، اساسیتر است. حرکت کلی تاریخ از این به بعد چگونه خواهد بود؟ آیا اسلام رادیکال هواداران بسیار بیشتر و سلاحهای با قدرت بیشتر و جدیدی به دست خواهد آورد که با آنها به غرب حمله کند؟ ما به روشنی نمیتوانیم به این سئوال پاسخ دهیم اما عوامل خاصی کلیدی خواهند بود. اولین آن نتایج موفقیتآمیز عملیات نظامی در افغانستان علیه طالبان و القاعده و فراتر از آنها صدام حسین در عراق است. با وجود اینکه مردم تمایل دارند باور داشته باشند به اینکه ایدهها در نتیجه درستی اخلاقی درونیشان زنده میمانند یا میمیرند اما قدرت از اهمیت زیادی برخوردار است.
فاشیسم آلمان به خاطر تضادهای اخلاقی درونیاش سقوط نکرد، بلکه بعد از اینکه آلمان در اثر بمباران به خاکستر بدل شده و توسط نیروهای متحد اشغال شد از بین رفت. اسامه بن لادن شهرت فراوانی را در سرتاسر جهان اسلام با حمله موفقیتآمیز به برجهای دوقلو به دست آورد. نابودی مقر عملیاتهای او در افغانستان و در نهایت مرگ یا دستگیریاش به دست نیروهای ایالات متحده تمام آن چیزی را که او عرضه میدارد بسیار کمجذاب جلوهگر میسازد. قشونکشی نظامی علیه عراق پتانسیل رادیکالسازی بسیار زیادی به همراه خواهد داشت مگر اینکه سریعاً و به طرزی مناسب به نتیجه برسد و یک رژیم درخور و دموکراتیک در آنجا به وجود بیاورد. رویداد دوم و دارای اهمیت بیشتر از درون خود اسلام باید رخ دهد. جامعه اسلامی باید تصمیم بگیرد که آیا با مدرنیته و به خصوص با اصل کلیدی دولت سکولار و مدارای مذهبی آشتی خواهد کرد. جهان اسلام امروزه در آن برهه زمانی به سر میبرد که اروپای مسیحی در زمان جنگهای سیساله در قرن هفدهم به سر میبرد. سیاست مذهبی به طور باالقوه در حال تحریک منازعه بیپایان نه فقط بین مسلمانان و غیر مسلمانان بلکه بین فرقههای مختلف اسلامی است. (بسیاری از بمبگذاریهای اخیر در پاکستان در نتیجة خصومتورزیهای سنی و شیعه بوده است). در عصر سلاحهای بیولوژیکی و هستهای این مساله میتواند برای هر کسی فاجعه به بار بیاورد. امیدواریهایی وجود دارد مبنی بر اینکه حلقه لیبرالتری از اسلام به دلیل آن منطق تاریخی درونی برای سکولارسازی سیاسی ظهور خواهد کرد. تئوکراسی اسلامی چیزی است که برای مردم تنها به صورت مجرد و انتزاعی جذابیت دارد. آنهایی که عملاً مجبور بودهاند در رژیمهایی چون ایران و افغانستان زندگی کنند، دیکتاریهای خفقانآوری را تجربه کردهاند که رهبران آنها در این که چگونه بر مشکلات فقر و رکود فائق آیند از بیشتر کسان دیگر سررشته کمتری دارند. حتی هنوز که حوادث یازده سپتامبر گسترده است، تظاهراتهای مداومی در تهران و بسیاری از شهرهای دیگر ایران در حمایت از دهها هزار جوانی که از رژیم اسلامی زده شده و خواهان نظام سیاسی لیبرالتری هستند شکل گرفته است. برای آنها، شعار سابق «مرگ بر آمریکا!» با فریادهای «ما دوستدار توئیم، آمریکا» جایگزین شده است، حتی همزمان با اینکه بمبهای آمریکایی مثل باران داشت بر سر طالبان در همسایگیشان افغانستان فرومیبارید. در واقع به نظر میرسد اگر کشوری وجود داشته باشد که بتواند جهان اسلام را از وضعیت کنونی بیرون بیاورد ایران خواهد بود. ایرانی که 23 سال پیش غلیان کنونی بنیادگرایی را با سرنگون کردن شاه و به قدرت رساندن آیتالله خمینی به راه انداخت. بعد از یک نسل، دیگر به ندرت فردی با سن کمتر از 30 سال در این کشور پیدا میشود که با بنیادگرایی احساس همدلی و همفکری داشته باشد. اگر ایران بتواند یک شکل مدرنتر و متساهلتری از اسلام ارائه کند در آن صورت به الگویی قدرتمند برای بقیه جهان اسلام بدل خواهد شد. مسلمانانی که خواهان شکل لیبرالتری از اسلام هستند باید از سرزنش غرب برای تصویرپردازی اسلام با خس و خاشاک بسیار زیاد دست بردارند و کاری کنند که افراطیون را در میان خود منزوی و نامشروع جلوه دهند. مسلمانان آمریکا دارند نسبت به میزان نفوذ وهابیت در جامعهشان آگاهی مییابند و آنهایی که در خارج از آمریکا هستند نیز احتمالاً به این درک خواهند رسید در صورتی که وضع به طور بنیادی علیه بنیادگرایان در افغانستان دگرگون شود. منازعه بین لیبرال دموکراسی و اسلام فاشیسم منازعه بین دو نظام فرهنگی به یک اندازه کامیاب نیست که هر دو میتوانند در علم و تکنولوژی مدرن تسلط پیدا کرده، ثروت خلق کنند و از عهده تنوع و چندسانی باالفعل جهان معاصر برآیند. در تمامی این موارد نهادهای غربی همة کارتهای برنده را در اختیار دارند و به همین دلیل در دراز مدت به گسترش خود در سراسر جهان ادامه خواهند داد. اما ما برای رسیدن به این هدف دراز مدت در کوتاه مدت باید دوام بیاوریم. متاسفانه هیچ جبریتی در پیشرفت تاریخ وجود ندارد، و برآیندهای خوب و معدود فاقد رهبری، عزم و ارده لازم برای مبارزه به نفع ارزشهایی است که امکان ایجاد جوامع دموکراتیک مدرن را فراهم میسازند.
نظرات